حسین حسین ، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

ادم برفی کوچولو

از هر دری سخنی

سلام عزیزم خوبی پسرکم خدا روشکر بهتری ولی هنوز خوبه خوب نشدی باید بیشتر مراقب خودت باشی ناز دلم دوشنبه شب شهادت امام جواد بود من رفتم برای اخرین بار بازدید ضریح وای محشری بود خیلی شلوغ بود ولی می ارزید ساعت 8 شب رسیدم خونه بعدش رفتیم خونه ی دوست بابایی روضه شما هم تارسیدی سرت و گذاشتی روپام لالا کردی تا موقع شام خدا روشکر پسر خیلی گلی بودی شب شهادت تولد بابایی جونتم بود ولی به احترام امام جواد تولد نگرفتیم عوضش و امشب در اووردیم ولی خیلی ساده اخه مامانت کلا خیلی ساده زیسته رفتیم براش فلش و صندل خریدیم از کیکم خبری نبود چون کلا ما رژیم داریم برامون خوب نیست ولی یه گل خییییییییییلی ناز براش خریدم دورت بگردم دیشب تو هم تولد بابایی رو بهش تبری...
27 مهر 1391

پاره ای از خاطرات سرزمین بهشت قسمت اخر

سلام عزیزم خوبی میخوام اخرین  خاطرات سفرمون و برات بنویسم اخرین ساعتهایی که رفته بودیم پابوس امام های عزیزمون ساعت هفت و نیم از بغداد حرکت کردیم و تقریبا ساعت هشت هشت و نیم رسیدیم کاظمین اونجاهم تقریبا یه ربع راه رفتیم تا به حرمین رسیدیم وای خیلی با شکوه و باعظمت بود رفتیم داخل حرم اذن دخول خوندیم و زیارات نامه و زیارات مختص و نماز امام جواد که خیلی معتبر پر فضیلت هستش نماز اولین یکشنبه ی ماه ذی القعده رو خوندیم و زیر قبه روبه روی حرم به نیابت از همه ی ملتمسین دعا مریض دارها گرفتار ها اموات مخصوصا بابای عزیزم نماز خوندم که میگن زیر این قبه نماز بخونی خیلی حاجت میده انشاالله قسمت همه ی ارزو مندا بشه خلاصه با دوستم خانم غروی یه چرخ و تاب ...
23 مهر 1391

عزیزم زودی خوب شو...

سلام نفسم خوبی مامان دورت بگرده که مریض شدی البته یه کم بهتری خداروشکر بردمت ضریح امام حسین کلی برا خودت صفا کردی همش ازم میپرسیدی مامان اینجا کربلاست؟ بعدشم رفتیم حرم خانوم قربونت برم خانوم جون که اینقدر حرمت امن و با صفاست ناهارم مهمون خانوم بودیم و البته رفتیم از رستوران گرفتیم و اومدیم خونه با بابایی جون خوردیم الاهی بمیرم دو روزه تب داری تو که مریض میشی مخصوصا اگه تب کنی اصلا حال و احوال ما هم میریزه به هم دیشب من و بابایی تا صبح بیدار بودیم که خدای نکرده تبت نره بالا بابایی میگفت توهم بخواب من بیدارم ولی دلم نیومد بابایی رو تنها بذارم طفلک خودش ساعت ٧ کلاس داشت یه سره بیدار بود بعدشم یک ساعت به یک ساعت به من زنگ میزد که از خواب پاشم حو...
23 مهر 1391

فقط به امید خودتم...

سلام پسمل شیطون من مامان فدات که اینقدر بلایی 5شنبه ساعت شش و نیم صبح بیدارت کردم با هم اماده شدیم رفتیم خونه ی خاله جون پشت در که رسیدیم صدای گریه ی مبین میومد جیگرشو برم در زدیم و خواهری در و باز کرد تا اون وروجک مارو دید نیشش تا بنا گوش واشد شمارو گذاشتم و رفتم استخر ساعت نه و نیم برگشتم که شما سه تا وروجک مثل سه تا پیشی داشتین باهم بازی میکردین خواهری هم اینجوری شده بود خلاصه تا ساعت 2 اونجا بودیم اخه شبش خواهری هممون و دعوت کرده بود واسه شام اونجا منم یه کم کمکش کردم بعدش بابایی زنگید و گفت الان معصومیه خلوته میام دنبالتون بریم بازدید حرم امام حسین ماهم با خاله جون وکوثر جون و مامانی رفتیم وای بینظیر بود واقعا قشنگ شده بود ولی اون مو...
22 مهر 1391

پاره ای از خاطرات سرزمین بهشت قسمت پنجم

سلام مامانی خوبی از کربلا که اومدیم بیرون اول رفتیم امامزاده سید محمد فرزند بزرگ امام هادی علیه السلام وبرادر امام حسن عسکری ایشان دو سال قبل از شهادت امام هادی علیه السلام از دنیا رفتند برادر بزرگوارش امام حسن عسکری علیه السلام در فوت او گریبان چاک کرد سید محمد به جلالت شان و بروز کرامات معروف است وبین قوم عرب مرسوم است که زوجی که فرزند ندارند با توسل به این امامزاده صاحب اولاد میشوند تو حرم سید محمد که بودیم چندتا خانوم بایه نوزاده تقریبا چند روزه اومدن توحرم و کل کشیدن و شکلات رو سر مردم میریختند بعد یکی از خانم های کاروان که عربیش خیلی قوی بود ازشون پرسید چه خبره اونا هم گفتند بعد از سالها از سید محمد اولادی خواستند و حالا هم حاجتشون روا...
19 مهر 1391

پاره ای از خاطرات سرزمین بهشت قسمت چهارم

سلام نفس دلم خوبی میخوام ادامه ی خاطرات رو بنویسم هر موقع میام بنویسم حالم خراب میشه به خودم میگم کاش دیگه ننویسم ولی باز دلم نمیاد هم به خاطر تو اخه تو الان کوچولویی یادت میره ولی وقتی بزرگ شدی با خوندنش لذت میبری هم به خاطر خودم اخه اونجا اینقدر باصفاست که ادم با خاطره اش هم حال میکنه قربونت برم باب الحوایج چقدر حرم حضرت عباس با صفا بود سقای دشت کربلا اباالفضل اباالفضل ادم روش نمیشه تو حرم ایشون اب بخوره شرم میکنه طبعش نمیگیره اب بنوشه  ای انکه تویی بر همه کشتی نجات    سردار حسینی به مقام درجات    دست از بدنت جدا شده بهر حسین     بر دست بریده ات درود و صلوات روز اخر بود که تو کربلا بود...
19 مهر 1391

این روزای من

سلام نازنینم خوبی ماهم خوبیم خداروشکر مادری دلم خیلی گرفته واسه روزایی که پیر میشم واسه روزایی که کسی پیشم نیست تا دوکلام درد دل کنم اون موقع شاید اینقدر توان نداشته باشم که حتی این صفحه ی سفید مانیتور سنگ صبورم بشه شنبه رفته بودیم خونه ی مامان جونم طفلک خیلی مریض بود دست و پاش خیلی درد میکرد البته بیشتر از لحاظ روحی به هم ریخته بود خیلی دلم براش سوخت از کربلا که اومده بودیم نتونسته بود بیاد پیشمون تا مارو دید کلی گریه کرد خیلی ترسیدم گفتم نکنه یه وقت فشارش بره بالا سریع براش قرص اووردم و خورد بعدش نشستم دلداریش دادم ولی طفلک خیلی رنج میبرد این روزا هم همه گرفتارن بچه داری درس کار هزار و یکی مشغله خلاصه این چند وقته حسابی تنهایی کشیده بود دو...
17 مهر 1391